نعمتی به نام مادربزرگ
کانال های تلویزیون را به صورت ممتد میزد عصبانی شد و گفت پس چرا امشب این شبکه خرابه؟؟ امشب قسمت آخر سریال اصحاب کهفه. رفتم کنارش نشستم گفتم نگران نباش الان خوب می شه. باز شروع کرد به کانال عوض کردن. فقط همون شبکه خراب بود. من شب بخیر گفتم و رفتم. بعد از چند دقیقه دیدم صدا قطع شد و یکی با عجله در اتاقو باز کرد و بالشت به دست اومد داخل. همونطور دم در مونده بود و میگفت آآآآی پام آآآآی پام گرفت بیا کمکم. رفتم دستشو گرفتم آوردمش یه جا نشوندمش. خندیدم گفتم بازم پات؟ گفت آخ آره برو واسم قرص بیار. گفتم چه قرصی؟ گفت دیگروفناک!!!!!!! ( منظورش همون دیکلوفناک بود ) گفتم فداتشم بگو دیکلوفناک! بازم اشتباه گفت. چند دفعه پشت سر هم اشتباه گفت ، دفعه اخر شمرده شمرده تلفظ کردم تا تکرار کنه! اونم شمرده شمرده گفت د ی گ ر و ف نا !!!!! از خنده ترکیده بودم بهش گفتم آخرشم با تلفظ حرف ل یک جاشو جا میندازی. بعدش قرصو واسش آوردم و خورد. کار همیشگیه منه که سربه سرش بذارم مخصوصا وقتایی که دندونای مبارکش توی دهنش نیست!!!!
مادربزرگ است دیگر گاهی میشود تک ستاره قلبت
اسمش را خدا حک کرده بر قلبم تا ابد
سایه تان مستدام…
#تولیدی_به_قلم_خودم
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عقیق در 1396/11/09 ساعت 10:13:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1396/11/12 @ 04:55:23 ب.ظ
... [عضو]
جمعه هارابایدقاب گرفت!
درست مثل همان عکس های قدیمی و
خاک گرفته ی روی دیوار.
انگارجمعه هاماندگارترین روزهای آفرینش اند..
تلخی هاوشیرینی هایش,قاب میشود
و
میچسبدبه دیوارخانه دلت.
مثل لبخندهای مادربزرگ درآن عکس های قدیمی.
دلتنگ مادر بزرگم شدم..
ان شاالله مادر بزرگتون زنده باشند و سلامت
عقیق جان بسیار عالی می نویسی
احسنت ادامه بده :))
عمریست دخیلم ;)
1396/11/13 @ 09:05:28 ق.ظ
عقیق [عضو]
سلام عزیزم. قربونت لطف داری. ممنون که سر میزنی