قصه هزاران غصه

پدر و مادر داشتند حرص فرزندشان را می خوردند

دست پدر روی پیشانی بود و در فکر عمیقی فرو رفته بود

این سکوتش مانند خنجری قلبم را تکه تکه کرد

چرا که وقتی غمی بزرگ در سینه دارد، دست بر پیشانی در خود فرو می رود

و مادر هم، زیر لب زمزمه ها داشت شاید که مرهمی باشد بر دل پر درد پدر، اما چه کسی از دل خودش خبر داشت؟

وقتی دید پدر قصد خارج شدن از آن افکار را ندارد رو به من کرد و گفت: دیگر باید بخوابیم، هر چه چشمانمان بسته باشد کمتر این دنیا و غصه هایش را می بینیم

قصه هزاران غصه ناتمام است

که فقط قلب پدر و مادر آن را در خود جای می دهد

و این غصه هاست که روز به روز بر خط های پیشانی و صورتشان می افزاید

و لرزشی می شود بر دستان پینه بسته شان

و روزی می رسد که این غصه ها تا حلقوم می رسد و دیگر پدر و مادری نیست

شاید آن روز به خودمان بیاییم، روزی که دیگر دیر شده است

بیاییم و کمی محافظ قلب پدر و مادرها باشیم

اگر نمی توانیم باری از دوششان برداریم

لااقل باری از غم هم بر دوششان نگذاریم

این قلب ها ارزشمند است

این نفس ها نشاط زندگی فرزندان است

کاش تا دنیا هست این نفس ها پابرجا بماند

و ما هم پا بر جای دل پدر و مادر نگذاریم

 

+به قلم عقیق

امشب پسر در کنار پدر آرمیده است

امشب پسر در کنار پدر آرمیده است

مدینه عزادار است و صدای شیون خاکیان و افلاکیان در هم آمیخته شده است

امشب ستاره ای دیگر در آسمان بقیع سر بر خاک می نهد و فضای ظلمانی را با نور خود روشنی می دهد

تمام فرشتگان عزادار و گریان صف کشیده اند
ای بقیع زبان بگشا و بگو که امشب مهمان کدام عزیزی؟

بقیع صدای گریه را نمی شنوی؟
صدا از خانه ششمین ستاره آسمان ولایت می آید
صدا از خانه صادق آل محمد است
تمام شهر بوی غربت و دلتنگی می دهد
فضا آکنده از احساس است
حسی شبیه از دست دادن پدری که برای همه امت پدر است
حسی شبیه از دست دادن پایه و ستون مکتب شیعه
و چه حس سوزناکی، برای از دست دادن پدر شیعیان، حضرت امام جعفر صادق(ع)

امشب با جگری سوخته آمده است
امشب پسر در کنار پدر آرمیده است
امشب بقیع با نور خدا روشن است
ای دل بسوز که شام غریبان صادق است

“شهادت امام جعفر صادق، مؤسس مکتب جعفری تسلیت باد”

 

+به قلم عقیق (مریم کنعانی هرندی)

ما آیینه نیستیم

درجایی خواندم:
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ،
و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ.

ﻣﺎ آیینه نیستیم
انسانیم.
پس بیاییم به جای قرار دادن سرمان در زندگی دیگران سرمان را در زندگی و بر تن خود قرار دهیم.

به راستی که ما همچون آیینه نیستیم بلکه با نگاه کردن به آیینه خود را همانند آن کرده ایم و این کاریست که به تازگی مد شده ومانند خوره به زندگی دیگران افتاده است.
برادری که به برادرش به خاطر کینه و…رحم نمی کند امیدی به غریبه ها نیست .
رفیقی که به خاطر حسادت به بهترین دوستش خیانت می کند و او را به حسادتش می فروشد .
پدر معتادی که دخترش را برای گرفتن مواد تیره بخت می کند.

خلاصه بگویم که اگر ما بخواهیم مانند آیینه باشیم به جایی که نمیرسیم هیچ بلکه به بن بست هم می خوریم.

 

به ایده “عقیق” و قلم “لیلی”

آهنگری,انسانگری

آهنگری,انسانگری

از آهن سخت تر که نداریم، داریم؟
برای شکل دادن و قابل مصرف کردنش اول حرارتش میدهند، بعد چکش کاری می کنند تا شکل مورد نظر را بگیرد
کاری که خیلی از آدمک ها در حق همدیگر می کنند
اول طرف را به طرز کاملا صریح می سوزانند
و بعد با سخنان از پتک سنگین تر می کوبند بر سرش، بعد هم کلاه انتقاد سر کارشان می گذارند و در کله طرف مقابل می گذارند
اگر هم اعتراض کرد که کلاه انتقاد برایش تنگ است و اذیتش می کند، هدیه خود را پس می گیرند و می گویند “برو بابا تو که اصلا انتقادپذیر نیستی”
یا به روش منتقدان عصر حاضر میگویند
“بابا تو دیگه چقدر بی جنبه ای!!!!”
اما باکی نیست
آهن به آن سختی با ضربه شکل می گیرد و آماده می شود، ما که دیگر آدمیم
شاید ضربه روی ضربه ختم شود به شکل گرفتن انسانیتمان!

 

(به قلم عقیق)

سرنوشت

داشتم به سرنوشتم فکر می کردم

غرق در افکارم بودم که یهو به خودم اومدم و

گفتم:

مهم نیست من چی می خوام

مهم اینه خدا چی میخواد…

 

“اللهم ارزقنا توفیق الطاعة”

و…

+به قلم عقیق